کوتاه نمی آیم یک جام کم است امشب
دنیای عطش هستم صد کام کم است امشب
زلفان تو هر تارش دامی است برای من
با این همه می گویم این دام کم است امشب
چو آن زلف پریشانت پریشانم پریشانم
شکستم عهد و می دانی پشیمانم پشیمانم
به یادت هست آن روزی که باران بود و مابی چتر؟
گرفتم دست پر مهرت شدی مهمان چشمانم
برایت یک غزل خواندم و باران تند تر بارید
دو چشمم خیس از اشک و ز باران خیس مژگانم
نمازم بی ثمر باشد اگر در ربّناهایم
نباشم فکر یاران و نخوانم ذکر جانانم
به چشمانت قسم ساقی که می میرم اگر روزی
نبینم ، یا جدا مانم ، ز رخسار عزیزانم
ز آزادی سخن گفتی ، نمی دانی که می دانم
که ازروز نخستین من ، شدم محبوس و زندانم
و تنهایی نصیبم شد، چه و حشتزا ،چه جانفرسا
از این تقدیر خود یارب گریزانم گریزانم
خدا را با دل عبدی مدارا کن مدارا کن
تو می دانی که بیمارم نمی کوشی به درمانم
شطرنج دلم شاه ندارد مگر؟
غمهای دلم آه ندارد مگر؟
گویا خبرت نیست چرا می سوزم!
دل هم به دلت راه ندارد مگر؟