چو آن زلف پریشانت
پریشانم پریشانم
شکستم عهد و می دانی
پشیمانم پشیمانم
به یادت هست آن روزی
که باران بود و مابی چتر؟
گرفتم دست پر مهرت شدی
مهمان چشمانم
برایت یک غزل خواندم
و باران تند تر بارید
دو چشمم خیس از اشک
و ز باران خیس مژگانم
نمازم بی ثمر باشد
اگر در ربّناهایم
نباشم فکر یاران
و نخوانم ذکر جانانم
به چشمانت قسم ساقی
که می میرم اگر روزی
نبینم ، یا جدا مانم ،
ز رخسار عزیزانم
ز آزادی سخن گفتی ، نمی
دانی که می دانم
که ازروز نخستین من ، شدم
محبوس و زندانم
و تنهایی نصیبم شد، چه
و حشتزا ،چه جانفرسا
از این تقدیر خود یارب
گریزانم گریزانم
خدا را با دل عبدی
مدارا کن مدارا کن
تو می دانی که بیمارم
نمی کوشی به درمانم
|