گفتگوی من باخدا

 یکشب  خواب دیدم ... درخواب با خدا گفتگویی داشتم  :

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی؟   گفتم بله اگروقت داشته باشید   ..

خدا لبخند زد .  

  پرسیدم : چه چیز بیش از همه شما را درمورد انسان متعجب می کند؟

خداپاسخ داد:

این که آنهاازبودن در  دوران کودکی ملول هستند وعجله دارند که زودتربزرگ شوند وبعد

حسرت دوران کودکی را می خورند .

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند اما بعدها نمی توانند آن را با هیچ ثروتی  به دست آورند.

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهندمرد وچنان می میرند که گویی هرگز

زنده نبوده اند .

                  خداوند دستهایم را دردست گرفت  ومدتی هردوساکت شدیم

                                                بعدپرسیدم ؟؟

به عنوان خا لق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی اززندگی بگیرند؟؟

یادبگیرند که نمی توان دیگران را مجبوربه دوست داشتن خود کرد ا ما می توان محبوب دیگران شد.

یادبگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتردارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دار د

یادبگیرندکه ظرف چندثانیه می توانیم زخمی عمیق دردل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم . وسا لها وقت لازم داریم که آن زخم ا لتیام یابد .

                                        با بخشیدن بخشش یادبگیرند   

یادبگیرند کسا نی هستند که آنهاراعمیقا دوست دارند . ا ما بلد نیستند احساساتشان را 

           ابراز کنند .

یاد بگیرند که می شود دونفر به موضوعی واحدنگاه کنند وآن را متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها ببخشند بلکه خودشان هم باید خود

را ببخشند  .....

ویادبگیرند که من همیشه این جا هستم            هــــــــمــــــــیــــــشــــــــــــــــــه               

                                             اثر : ریتا استریکلند