آمد به دلم ستاره ای کاشت و رفت
با آن نگهش شراره ای کاشت ورفت
من ماندم ویک مشت پریشانی ودرد
روزی که غم دوباره ای کاشت ورفت
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس